نگذاشتیم انسان با آرد، معامله شود
"نگذاشتیم انسان با آرد، معامله شود ! "
یک روز بهاری، کنار دیواری کج و کوله، خودم را به گرمای آفتاب سپرده و بر زمین چوبک می زدم.
اوایل بهار بود. طبیعت هنوز خود را نیاراسته بود. در فکر و خیالِ روزگار آن مردم بینوا بودم که چند کودک نزدم آمدند. یکی شون گفت:
ـ فلانی میخواد زن بگیره!
فلانی، پیرمردی سنگدل، و کهنه مباشر کریه و بدچهرهای بود که هیچ کی دختر به او نمی داد و تا حالا عزب مانده بود.
خندیدم و گفتم: چه دروغی!!
کودکان همه با هم شروع به جواب کردند.
تند تند، با قسم و قرآن می گفتند دروغ نمی گیم. داره دختره "ترک"ه را می خره، بعدشم عقدش میکنه.
ماشاءالله قشنگم هست.
ــ چه؟ چه؟! میخره؟!
ــ بله، بله. میخره و بعد عقدش می کند
مثل گلوله از جا پریدم و کودکان به دنبالم.
به حیاط پیرمرد که رسیدم، دیدم بر روی صندلیای جلوس کرده و پا روی پا گذاشته است.
تبسم بر روی سبیلش می درخشید.
آن طرفتر، پیرمردی لندهور و قدبلند، لاغر و نزار، اما سالم و تندرست؛ کنار دیوار چمباتمه زده و چهار بچه زار و نزار و ژولی